پارسا نفس زندگی

دوشنبه 10/10/1386

گل پسرمامان سلام چطوری خوبی وای مامان جون ببخش این روزا حسابی سرم شلوغ بود ولی کلی اتفاق افتاد انقدر تو دل مامان تکون خوردی که مامان همش فکر میکرد نکنه بند ناف دور گردنت پیچیده باشه براهمین رفتم پیش خانم دکتر صدای قلبتو گذاشت گوش کردم نرمال بود ولی برا اطمینان یه سونو نوشت و منو بابایی رفتیم سونوگرافی تا ساعت هشت ونیم نشستیم تا قبول کرد ما رو پذیرش کنه آخه وقتش تموم شده بود و منشی رفته بود خدارو هزار بار شکر گفت شما یه پسرکوچولوی خیلی شیطونی که خیلی تکون میخوره به همین خاطر شما رو هی نگران میکنه اون شب خیلی شب خوبی بود چون همه استرس ها از بین رفت و من خیالم راحت شد از طرفی فرداش قرار شد مامانی یعنی مامان من بیاد که بریم سیمونی بخریم کلی چیز...
30 مرداد 1390

پنجشنبه 22/9/1386عصر یه روز پائیزیی

سلام عزیزم خوبی باید مامانو ببخشی که برات خیلی وقته ننوشته بعد از آخرین باری که برات نوشتم و رفتیم سونوگرافی و فهمیدیم پسملی هستی یه بار دیگه رفتیم سونوگرافی آقای دکتر گفت 900گرم شدی خیلی خوشحال شدم و اینکه آقای دکتر میگفت خیلی شیطونی و دائماً تکون میخوری یه هفته بعدش آزمایش تحمل قند دادیم یادته مامانی چقدر سخت بود 4بار خون بده  (ببخشید)جیش بده از همه بدتر از گرسنگی داشتیم میمردیم تو یکی از این روزاهم با بابا رفتیم دلاوران برات تخت و کمد سفارش دادیم (آبی و نارنجی)امیدوارم خوشت بیاد پسر گلم این روزا دیگه وضیعت ظاهری و شکم ورقلمبیدم باعث شده خیلی سخت کارامو انجام بدم و آرزو میکنم این روزا زودتر تموم بشه و من عشقمو در آغوش بگیرم دوست دارم...
29 مرداد 1390

سه شنبه22/8/1386 کاکل زری

سلام خوشگلم  مامانی قربون اون دستات بره که گرفته بودی جلو صورت دیشب رفته بودیم سونوگرافی و بالاخره فهمیدیم کاکل زری شاه پسری تو راه داریم اون دستای کوچولوتو گرفته بودی جلوی صورتت چرا نمیخواستی ببینیمت ناقلا وقتی آقای دکتر داشت دستگاه سونو رو همه جا میچرخوند تا همه جاتو ببینه یهویه تکون جانانه خوردی که آقای دکتر کلافه شد آخه هی میخواست تصویر رو ثابت کنه و کارش رو انجام بده بابایی هم ایستاده و باعشق عکس خوشگل شمارو نگاه میکردخداروشکر سالم سالم بودی و من و بابا مرتب خدا رو شکر میکردیم وزنت ٥٣٩گرم خدای من از نیم کیلو یه ذره بیشتر الهی یه عالمه بوس برای بهترین پسر دنیا میخوام بهترین باشی گلم دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم نی نی نی...
29 مرداد 1390

جمعه 20/7/1386اولین تکون ها

سلام جیرجیرک قشنگم صبحت به خیر خوبی مادر فصل پائیز شروع شده و من عاشقشم راستی چند روز دیگه تولدم هم هست دارم اولین تکون خوردناتو حس میکنم همینجور که دارم مینویسم صدای قل قل میاد این چند روز که داری تکون میخوری داره باورم میشه که دارم مادر میشم هر صدایی که از تو دلم میاد من غرق شادی میشم آخه دیشب تکونات کم بود من نگران شدم ولی الان اعلام کردی که یه نی نی شیطون و سرحالی قربون دست و پای نانازت برم راستی امروز آخرین روز ماه مبارک رمضونه ومن تونستم ١٣روز روزه بگیرم تقریباًیه روز درمیون تا شما اذیت نشی گلم فردا عید فطره پیشاپیش عیدت مبارک نی نی نازم ...
24 مرداد 1390

شنبه 3شهریور1386 طعم شیرین زندگی

موجود کوچکی در حالی که نمیدانست در کجا به سر می برد و کیست در محفظه تنگ و تاریکی دست و پا میزد او حتی قدرت باز کردن چشمهای کوچکش را هم نداشت تنها گهگاهی هر وقت که خسته میشد و یا از صدایی می ترسید در جایش تکان می خورد و بر خود می لرزید اما علی رغم تمام این هراسها او از گرمای نیرویی عظیم آرامش میگرفت گاهی از جایی دور صداهای خنده یا گریه کسی را می شنید که نمی دانست کیست اما دوست داشت که در کنارش باشدگاهی هم صداهای گنگی مخلوط از دو صدای نازک وو کلفت را می شنیدکه بازهم برایش خوشایند بود هر آن چه بود او با همان مغز کوچکش محرکهای اطرافش را حس می کرد و این احساسی بود ذاتی که خداوند به طور غریزی در وجود او قرار داده بود او گاهی گرمای جدیدی ...
24 مرداد 1390

دوشنبه 8مرداد 1386اولین سونوگرافی

خوشگلم سلام نمیدونی چه حس قشنگی دارم از خوشحالی دارم کیف میکنم میدونی گلم رفتم سونوگرافی ای من قربون اون قلب کوچولوت بشم مامانی قلب کوچولو و خود کوچولوتو دیدم نمیدونی داشتم بال در میاوردم سالم سالم مامانی انقدر دعاکردم نذر کردم صحیح و سالم باشی قربونت برم برا بابا زنگ زدم اونم کلی ذوق کرد از سونوگرافی تا خونه نمیدونی تو این گرما دوست داشتم پرواز کنم نی نی عاشقتممممممممم خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت  
24 مرداد 1390

میخواهیم برگردیم عقب و از اون اول بنویسیم شنبه 16تیر1386

جوجه کوچولوی من ساعت 3:5 دقیقه عصرشنبه ١٦تیر  جواب آزمایش که نشون دهنده حضورت در وجودم بود رو گرفتم با اینکه من و بابا باتمام وجود میخواستیمت ولی نمیدونم چرا شوکه شده بودم اشکی از شوق یا ترس نمیدونم تو چشام جمع شده بود خیلی زیاد بهم ریخته بودم و احساسات ناشناخته ای داشتم واسه این که مامانی همش دنبال کار بودم ولی نشد اول به بابایی زنگ زدم اونم بهت زده شد منتظر شدم بیادتا باهاش حرف بزنم یعنی من داشتم مامان میشدم وای خدای من  عزیز دل برای آرامش مامان و بابا دعا کن از ته قلبم کنجد کوچولو دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم   ...
24 مرداد 1390

رقابت با بابا19 مرداد1390

سلام مامانی این روزها شدی رقیب بابایی و دائماً سعی میکنی ازش تقلید کنی یه بازی با بابایی میکنی خیلی کیف میکنی کشتی میگیرین دیشب خودت شروع کردی به گزارش و حالا این دو چهره آقاپارسا و آقا مهدی این دو کشتی گیر قدر وای من داشتم ریسه میرفتم از گزارش کردنت پسرک گلم وای به روزی که ببازی هر طور شده یه دور دیگه برگزار میکنی و میبری بعدش مصاحبه شما چه جوری انقدر قوی هستین از چه مواد غذایی استفاده میکنین و شما با آب و تاب میگی برنج  قربون پسرک برنج خورم خلاصه هووی بابایی هستی همش برمیگردی به من میگی خانوم من هستی میگم گلم من مامانت هستم  میگی نه هم مامانمی هم خانوممی بابا بره عزیز خانومش باشه یا یه موقعی میگه بره یه خانوم دیگه بگیره منم هر ...
19 مرداد 1390

امروز18 مرداد 1390پسرمن سه سال و پنج ماه و 2 روز

بالاخره مامان تنبل دست به کار شد و شروع به درست کردن وبلاگ کرد مامانی مبارک باشه بالاخره پارسا نفس من وبلاگ دارشد از چی بنویسم که شیرینی مثل عسل خیلی حسرت میخورم که از روز اول برات وبلاگ درست نکردم ولی خوب شما یه دفترچه خاطرات داری که مامان توش مینوشته من سعی میکنم از اونا حداقل برای هر ماه یه دونه به وبلاگت اضافه کنم گل قشنگ حالا میریم سراغ شیرینی هات خیلی به پرو پام پیچیده بودی بهت گفتم به شوخی گفتم برو کنار عرق کردم چندشم میشه میگه ادم مگه به پسر عسلش میگه چندشم میشه وای وای جیگرتو پسر گلی من دیروز اومدی میگی مامان لطفاً اسم منو تو کلاس رقص ثبت نام کن فسقلی آخه تو رو چه به رقص بابایی هم موافقت کرد تو شهریور تو مهدکودک بری کلاس رقص خ...
18 مرداد 1390
1