دوشنبه 10/10/1386
گل پسرمامان سلام چطوری خوبی وای مامان جون ببخش این روزا حسابی سرم شلوغ بود ولی کلی اتفاق افتاد انقدر تو دل مامان تکون خوردی که مامان همش فکر میکرد نکنه بند ناف دور گردنت پیچیده باشه براهمین رفتم پیش خانم دکتر صدای قلبتو گذاشت گوش کردم نرمال بود ولی برا اطمینان یه سونو نوشت و منو بابایی رفتیم سونوگرافی تا ساعت هشت ونیم نشستیم تا قبول کرد ما رو پذیرش کنه آخه وقتش تموم شده بود و منشی رفته بود خدارو هزار بار شکر گفت شما یه پسرکوچولوی خیلی شیطونی که خیلی تکون میخوره به همین خاطر شما رو هی نگران میکنه اون شب خیلی شب خوبی بود چون همه استرس ها از بین رفت و من خیالم راحت شد از طرفی فرداش قرار شد مامانی یعنی مامان من بیاد که بریم سیمونی بخریم کلی چیز...
نویسنده :
نوران
9:54